زمانیکه
شهریار برای خواندن درس پزشکی به تهران آمد، همراه با مادرش در خیابان ناصرخسرو کوچه مروی یک اتاق اجاره میکند. آنجا عاشق دختر صاحب خانه میشود. صحبتی بین مادران آنها مطرح میشود و یک حالت نامزدی بوجود میآید. قرار میشود که شهریار بعد از اینکه دوره انترنی را گذراند و دکترای پزشکی را گرفت با دختر عروسی کند.شهریار رفته بود خارج از تهران تا دوره را بگذراند و وقتی برگشت متوجه شد، پدر دختر او را به یک سرهنگ داده است و آنها با هم ازدواج کردهاند. شهریار دچار ناراحتی روحی شدیدی میشود و حتی مدتی هم بستری میشود و شهریار به ادبیات روی می آورد و در این دوران غزلهای خوب سروده میشوند.تقريباً سه سال پس از اين شکست سنگين در یک روز
سیزده بدر در کنج خلوتي زير درختي، تنها نشسته و به ياد گذشتههاي شورآفرين تهران اشک ريخته، پر از اشتياق سرودن بود که ناگهان توپ پلاستيکي صورتي رنگي به پهلويش خورده و رشته افکارش را پاره کرد، دخترکي بسيار زيبا و شيرين با لباسهاي رنگين در برابرش ايستاده بود و با ترديد به او و توپ مينگريست، نميتوانست جلو بيايد و توپش را بردارد، شايد از ظاهر ژوليدهاش ميترسيد، توپ را برداشته و با مهرباني صدايش کرد. لبخند شيريني زد، جلو آمد. دستي به موهايش کشيد، توپ را گرفت و به سرعت دويد.وقتی دست به موهای او کشیداحساس غریبی به شهریار دست داد.انگار سالهاست که او را می شناسد.با نگاه تعقيبش کرد تا به نزديک پدر و مادرش رسيد و خود را سراسيمه در آغوش مادر انداخت.واي… ناگهان سرش گيج رفت، احساس کرد بين زمين و آسمان ديگر فاصلهاي نيست… او بود… عشق از دست رفته اش… همراه با شوهر و فرزندش…! آري… او بود… کسي که سنگ عشق بر برکه احساسش افکند و امواج حسرت آلود ناکاميش، مرزهاي شکيبا مهربانی...
ادامه مطلبما را در سایت مهربانی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1402 ساعت: 23:19