مهربانی

ساخت وبلاگ
آدمی به چی زنده است؟( اثر لئو تولستوی)پينه‌دوزي سيمون نام، بي‌زمين و بي‌خانه بود. با همسر و فرزندانش در كلبه روستايي مي‌زيست. با دسترنج خود خرجش را در‌مي‌آورد. كار ارزان و نان گران، هرچه در‌مي‌آورد، خرج خورد و خوراك ميشد. "سيمون" و همسرش تنها يك بالاپوش پوستي داشتند. نوبت به نوبت تن مي‌كردند. پوستيني ژنده و پاره بود. دوسال بود مي‌خواست پوستين نويي بخرد. سيمون پيش از زمستان مختصر پس‌اندازي كرده بود. اسكناس سه روبلي در صندوقچه همسرش پنهان بود و پنج روبل و بيست كوپك هم از مشتريان روستايي طلبكار بود.صبحي آماده شد براي خريد پوستين برود روستا. نيم‌تنه پنبه‌اي ضخيم زنش را روي پيراهنش پوشيد. كت بر تن كرد. سه روبل را در جيبش گذاشت. چوب‌دستي‌اي به عنوان عصا، تراشيد. پس از صبحانه راه افتاد.مي‌انديشيد: "پنج روبلي را كه طلب دارم وصول خواهم كرد. سه روبل هم دارم. براي خريد پوستين زمستاني كافي است." رسيد به روستا. رفت سراغ يكي از بدهكارانش. خانه نبود. همسر روستايي قول داد هفته ديگر بدهي را بپردازد. اما حالا نداشت. رفت سراغ بدهكار ديگري. اين يكي هم سوگند خورد كه پول ندارد. اما پذيرفت بيست كوپك كه از بابت تعمير كفش به سيمون بدهكار بود، بدهد. سيمون خواست پوستين را نسيه بخرد. دكاندار زير بار نرفت. گفت:‌ "هر وقت پول نقد آوردي بهترين پوستين را بردار، فرصت رفت و آمد دنبال طلب را ندارم." پينه‌دوز تنها بيست كوپك از بابت تعمير كفش گرفت. روستايي ديگري كفشهاي نمدي خود را به او داد كه به آنها كف چرمي بيندازد. سيمون دلتنگ بود. بيست كوپك را داد و قهوه داغ نوشيد. دست خالي و بي پوستين روانه خانه‌اش شد. صبح سوز سرما آزارش داده بود. اما پس از نوشيدن قهوه، حتي بي پوستين، گرم بود.آهسته راه ميرفت. با چوب‌دستي به مهربانی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:26

یک آدم چقدر زمین لازم دارد؟ (اثر لئو تولستوی)سال‌ها قبل، بیشتر مردم کشور روسیه خیلی فقیر بودند، عده زیادی از آن‌ها با بیچارگی زندگی می‌کردند. گروهی از این آدم‌های فقیر دهقان بودند. از صبح تا شب در مزرعه کار می‌کردند و جان می‌کندند، ولی هیچ‌گاه پول زیادی به دست نمی‌آوردند. آن‌ها از مزرعه‌شان محصول برمی‌داشتند، ولی نمی‌توانستند مقدار چندانی از آن را به شهر ببرند و بفروشند. بیشتر خوراک محصول آن‌ها به مصرف خوراک افراد خانواده و حیواناتشان می‌رسید.پاهوم یکی از این کشاورزان بود که روی زمین خودش کار می‌کرد و زحمت می‌کشید. خاک مزرعه او خوب بود و سنگ و کلوخ زیادی نداشت. هر سال با شروع فصل باران سرتاسر مزرعه او سبز می‌شد. با این حال، وضع پاهوم هم مثل دهقا‌ن‌های دیگر بود. تمام شیر گاوهای او به مصرف خوراک خانواده‌اش می‌رسید. گاوها و گوسفندهایش هم تقریباً تمام محصول ذرت مزرعه‌اش را می‌خوردند. مزرعه پاهوم کوچک بود. او می‌دانست، اگر زمین بیشتری باشد، وضع زندگی‌اش بهتر می‌شود. به همین دلیل، می‌خواست زمین بیشتری به دست بیاورد.بعضی از کشاورزان روستای پاهوم بیشتر از او زمین داشتند. یکی از آن‌ها زنی بود که نزدیک خانه پاهوم زندگی می‌کرد. او زمین‌های وسیعی داشت و از همه دهقا‌ن‌های آن روستا پولدارتر بود.یک روز این زن به کشاورزان دیگر گفت: «من پیر شده‌ام و دیگر نمی‌توانم از زمین‌هایم خوب استفاده کنم. این است که تصمیم گرفته‌ام آن‌ها را بفروشم.»قسمتی از زمین‌های او کنار مزرعه پاهوم بود. پاهوم خیلی دوست داشت این زمین‌ها را به دست بیاورد. به فکر افتاد پولی فراهم کند و آن‌ها را از پیرزن بخرد. او یک اسب و یک گاوش را فروخت و پولش را کنار گذاشت. بعد به بزرگترین پسرش گفت به شهر برود و در آنجا کار کند. قرار مهربانی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 39 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:26

زمانی‌که شهریار برای خواندن درس پزشکی به تهران آمد، همراه با مادرش در خیابان ناصرخسرو کوچه مروی یک اتاق اجاره می‌کند. آنجا عاشق دختر صاحب خانه می‌شود. صحبتی بین مادران آن‌ها مطرح می‌شود و یک حالت نامزدی بوجود می‌آید. قرار می‌شود که شهریار بعد از ‌اینکه دوره انترنی را گذراند و دکترای پزشکی را گرفت با دختر عروسی کند.شهریار رفته بود خارج از تهران تا دوره را بگذراند و وقتی برگشت متوجه شد، پدر دختر او را به یک سرهنگ داده است و آنها با هم ازدواج کرده‌اند. شهریار دچار ناراحتی روحی شدیدی می‌شود و حتی مدتی هم بستری می‌شود و شهریار به ادبیات روی می آورد و در این دوران غزل‌های خوب سروده می‌شوند.تقريباً سه سال پس از اين شکست سنگين در یک روز سیزده بدر در کنج خلوتي زير درختي، تنها نشسته و به ياد گذشته‌هاي شورآفرين تهران اشک ريخته، پر از اشتياق سرودن بود که ناگهان توپ پلاستيکي صورتي رنگي به پهلويش خورده و رشته افکارش را پاره کرد، دخترکي بسيار زيبا و شيرين با لباس‌هاي رنگين در برابرش ايستاده بود و با ترديد به او و توپ مي‌نگريست، نمي‌توانست جلو بيايد و توپش را بردارد، شايد از ظاهر ژوليده‌اش مي‌ترسيد، توپ را برداشته و با مهرباني صدايش کرد. لبخند شيريني زد، جلو آمد. دستي به موهايش کشيد، توپ را گرفت و به سرعت دويد.وقتی دست به موهای او کشیداحساس غریبی به شهریار دست داد.انگار سالهاست که او را می شناسد.با نگاه تعقيبش کرد تا به نزديک پدر و مادرش رسيد و خود را سراسيمه در آغوش مادر انداخت.واي… ناگهان سرش گيج رفت، احساس کرد بين زمين و آسمان ديگر فاصله‌اي نيست… او بود… عشق از دست رفته اش… همراه با شوهر و فرزندش…! آري… او بود… کسي که سنگ عشق بر برکه احساسش افکند و امواج حسرت آلود ناکاميش، مرزهاي شکيبا مهربانی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1402 ساعت: 23:19

در سال ۱۸۵۴ «فرانکلین پیرس»، رییس‌ جمهوری وقت ایالات متحده آمریکا، با ارسال نامه‌ای برای رییس قبیله سیاتل، خواستار خرید زمین‌های سرخ‌پوستان شد. رییس قبیله پاسخی به ‌این نامه داد که حاوی نکات بدیعی از شیوه نگرش انسان به جهان است. پاسخ سرخ‌پوست فرهیخته هنوز قابل تأمل، زیبا و خواندنی است…به رییس بزرگ در واشنگتنچگونه می‌توان آسمان و گرمای زمین را فروخت؟ وقتی ما مالک طراوت هوا و تلألوی آب نیستیم، چگونه می‌توانیم آنها را به شما بفروشیم؟تمام این سرزمین برای مردم من مقدس است، برگ‌های سوزنی و رخشان کاج‌ها، سواحل ماسه‌ای، مه میان جنگل‌ها، حشرات زیبا و پرهیاهو، آری این همه در خاطره و تجربه مردم من مقدس‌اند. عصاره‌ای که در درختان جاری است، خاطرات مرد سرخ‌پوست را با خود به همراه دارد.زمین ما در ما وجود دارد، ما بخشی از زمین و زمین پاره‌ای از وجود ماست، گل‌های عطرآگین خواهران ما هستند، گوزن‌ها، اسب‌ها و عقاب‌های بزرگ، برادران ما هستند. قله‌های سنگی، نم چمن‌زارها، گرمای تن‌اسبان و انسان‌ها همه به یک خانواده تعلق دارند.این آب رخشنده که بر نهرها می‌گذرد و این رودخانه‌ها تنها آب نیستند، خون نیاکان ما هستند که جاری‌اند. اگر ما این سرزمین را به شما بفروشیم، باید به یاد داشته باشید که‌اینجا برای ما مقدس است و این تصاویر شبح‌گونه که در آب زلال در گذرند، حکایت‌گر رویدادها و خاطراتی هستند که بر زندگی مردم ما رفته است. نجوای آب، صدای پدر پدر من است.رودخانه‌ها برادران ما هستند، آنها عطش ما را فرو می‌نشانند، قایق‌های ما را می‌رانند و کودکان ما را غذا می‌دهند. اگر سرزمین خود را به شما بفروشیم، باید به یاد داشته باشید و به فرزندان خود هم بیاموزید که ‌این رودها برادران ما و برادران شما هستند و از آن پس، ش مهربانی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 84 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 22:43

وقتی انیشتین در دانشگاه‌های ایالات متحده سخنرانی می کرد، سوال تکراری بیشتر دانشجویان از او این بود :آیا به خدا اعتقاد داری‌.‌...؟و او همیشه پاسخ می داد :- من به خدای اسپینوزا ایمان دارم...اسپینوزا می گفت :خدا می گوید :کاری که من می خواهم انجام دهی این است که از زندگی لذت ببری.من از تو می خواهم آواز بخوانی و لذت ببری.از همه چیزهایی که برای تو ساخته‌ام.دیگر از رفتن به آن معابد تاریک و سرد که خود ساخته‌ای دست بردار و نگو آنجا خانه خداست.خانه من در کوه‌ها، جنگل‌ها، رودخانه‌ها، دریاچه‌ها و سواحل است.من در همه جا با تو زندگی می کنم و عشق خود را به تو ابراز می کنم.از سرزنش خود در زندگی دست بردار.من هرگز به تو‌ نمی گویم مشکلی داری یا گناهکاری.مرا بخاطر هر آنچه باور تو را برانگیختند سرزنش نکن.اگر نمی توانی مرا در طلوع آفتاب،در منظره ای،در نگاه دوستان یا در چشمان پسرتوَیا ذره ذره وجودت دریابی...در هیچ کتابی پیدا نخواهی کرد...!!!دیگر از من نپرس که چگونه کارم را انجام می دهم؟به عقلت رجوع کن خواهی فهمید.دست از ترس من بردار.من تو را نه قضاوت می کنم،نه انتقادی.نه عصبانی می شوم و نه اذیت می شوم.من عشق خالص هستم.تقاضای بخشایش را متوقف کن،چیزی برای بخشش وجود ندارد...اگر تو را ساخته‌ام, پر از احساسات،محدودیت‌ها،لذت‌ها،نیازها،ناسازگاری‌ها ...و اراده آزاد و اندیشمند ساخته‌ام...اگر به چیزی که در تو قرار داده‌ام پاسخ دهی چگونه می توانم تو را سرزنش کنم....؟؟؟چگونه می توانم تو را مجازات کنم که چرا این گونه هستی، اگر من آنم که تو را ساخته...؟؟؟فکر می کنی آیا می توانم مکانی برای سوزاندن همه فرزندانم که رفتار بدی داشته‌اند ایجاد کنم...؟؟؟چه خدایی این کار را می کند...؟؟؟به همسالان خود احترام بگذار و آنچه مهربانی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 22:43

نوروزنوروز دست مردم را می گیرد و از زیر سقف ها و درهای بسته فضاهای خفه لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه ها، به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت می کشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب لرزان از هیجان آفرینش و آفریدن، زیبا از هنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه های شسته، باران خورده پاک و ... نوروز تجدید خاطره بزرگ.... مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است... "نوروز روز نخستین آفرینش است که اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در این کار بود و ششمین روز ، خلقت جهان پایان گرفت و از این روست که نخستین روز فروردین را اهورمزد نام داده اند و ششمین روز را مقدس شمرده اند. چه افسانه زیبایی زیباتر از واقعیت راستی مگر هر کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار، گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است. مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. مسلماً اولین روز بهار، سبزه ها روییدن آغاز کرده اند و رودها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن، یعنی نوروز بی شک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین روز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است. اسلام که همه رنگ های قومیت را زدود و سنت ها را دگرگون کرد، نوروز را جلال بیشتر داد، شیرازه بست و آن را با پشتوانه ای استوار از خطر زوال در دوران مسلمانی ایرانیان، مصون داشت. انتخاب علی ب مهربانی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 99 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 22:43

.....رفته رفته کارشان به زیر و رو کردن خاطرات کودکی کشید و همین دست آخر دل هایشان را آکنده از غم و اندوه کرد....عادت و زمان دراز چگونه همه چیز را فرسوده و نیست و نابود می کند.فقط چند سالی بس بود تا نقطه ای که آدم در آن کار کرده ,عشق ورزیده و رنج کشیده بود,یکسره از پهنه زمین محو شود.پس چه سود از جوش و خروش بیهوده آدمی هنگامی که باد پشت سر همه آثار و رد پاهای انسان را می روفت و می برد.گذشته تنها گورستان توهمات ماست.از کتاب شاهکار اثر امیل زولا مهربانی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 22:56

سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت, به رقص درآیی, قصه عشق ، انسان بودن ماست, اگر کسی احساس ت را نفهمید مهم نیست سرت را بالا بگیر ولبخند بزن, فهمیدن احســاس کار هر آدمی نیست!‌... نوشته خانم دستخوش در سال 94 در نظر به مطلب از کتاب ریشه ها مهربانی...
ما را در سایت مهربانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 25 شهريور 1399 ساعت: 4:26

یکی از دزدان معروف بود. کاروانها را مورد دستبرد قرار می داد و با نهایت زبردستی ، اموال مردم را به غارت می برد. کاروان هایی که از منتطقه ی سرخس می گذشتند ، تمام مراقبتهای لازم را به کار مر بردند که به مهربانی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 16:26

 در زمان پادشاه انوشيروان ساساني وزير بسيار باتدبيري به نام بزرگمهر داشت كه در تمام اسرار جنگي از بزرگمهر مي خواست كه نظر نهائي خود را بدهد. روزي پادشاه و وزيرش جهت شكار به مرغزاري رفتند در گوشه اي از مهربانی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3smilesa بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 16:26